یادت می آید
یادت
می آید؟
آن روز
پلکهایت
را با غرو ر بر هم گذاشتی
و در
آن سیاهی ٬ به سادگی ام خندیدی؟!
و من
ساده ....هوم....هنوز دهان حیرتم باز است
آه....
چشمانت
را بستی
و در
آن سیاهی گیج و منگ
بازوانت
را به آغوش نا محرم باد حلقه زدی
افسوس
تو هم ساده بود
ابلیس
بر پیشانیت بوسه زده بود
تو نمی
دانستی
هنوز
زنگ صدای خنده ات در گوشم می پیچد
وامروز
صدای گریه ات را
از پس
اتاقت می توانم بشنوم
لیک
آنقدر خسته ام که خندیدن را فراموش کرده ام
اما
صدایت را....
جمعه 6 اسفند 1389 - 11:32:28 PM